ستاره

‹‹هر شب ستاره‌ای به زمین می‌کشند و باز این آسمان غمزده، غرق ستاره‌هاست.››

ستاره

‹‹هر شب ستاره‌ای به زمین می‌کشند و باز این آسمان غمزده، غرق ستاره‌هاست.››

حرفی که خیلی قبولش دارم

امام حسن (ع):

بار اندوه روزی را که هنوز نیامده بر روزی که در آن هستی حمل نکن....

 

 

اشتباهی

نمی دانم چرا این گونه هست؟

وقتی نگاه عاشق کسی به توست می بینی

اما،دلت بسته به مهر دیگری است.

بی اعتنا می گذری وعاشقانه به کسی می نگری...

که دلش پیش تو نیست.

فراموشی

۲۳ روز از آغاز سال تحصیلی میگذره....

همه دبیرستان رو بهترین دوران میدونن...

دوست دارم به بهترین دوران که سالهای راهنمایی بود برگردم.....

دوستیهای بی دروغ ....گرچه بچه گانه...

از دوران دبیرستان بیزارم....

همه دروغگو...از دروغگوها متنفرم...

توی این دوران اعتمادم رو نسبت به همه از دست دادم ...اونم بخاطر چیز بی ارزشی به نام دروغ وخیانت

فرزانه....

سمیرا....

….

دیگه با دانشجو شدن همه چیز فراموشتون شد....چرا اینهمه بی وفایی؟؟؟ ....ای روزگار...

چرا همه چیز رو به این زودی فراموش کردین ....بخدا این دنیا ارزش بی وفایی و خیانت رو نداره...

خدا کنه خودتونو فراموش نکنین!!!!

 

دوباره سلام

سلام...

همیشه بهترین کلمه برای شروع هر حرفیه...

راستش خیلی وقته که برای این وبلاگ ودر واقع برای خودم چیزی ننوشتم...تصمیم دارم که قسمت لینک رو کامل کنم چون تابحال وبلاگ خاصی رو لینک نزدم ...درسته من تا به الان بیشتر وبلاگها رو دیدم وبا اینکه هیچ نظری ندم حتما بهشون سر میزنم...تو این وسط تعدادی رو دوست دارم امیدوارم که بتونم این کار رو انجامش بدم...

از ماه رمضون چه خبر؟

امیدوارم که این ماه یه ماه سرشار از برکت برای همه باشه حتی اونایی که روزه نیستن...

این ماه تنها ماهیه که درهای رحمت خدای متعال به روی همه بازه ...یادمون باشه که داریم چه حرفی رو به زبون میاریم ...و اینکه کلا چه کارهایی رو انجام میدیم...

این یه فرصته...همه میتونن ازش خوب استفاده کنن به شرطی که خودشون بخوان....

توی این شبها هم ما رو از دعای خیر خودتون بی نصیب نذارید....

راستش دلم یه سفر حسابی میخواد ....

اونم به حرم آقا علی ابن موسی الرضا(ع)....

یادش بخیر شبی که زیر بارون روبروی حرم آقا امام  رضا(ع) بودم ....اونم بعد از 8 سال...

فکر کنین چه حسی به آدم دست میده؟!

تا عمر دارم اون شب رو فراموش نمیکنم....

دلم واسه اون شب خیلی تنگه....

یا رب

 

یارب مرا به یار دمساز رسان

آوازه در دم بهم آواز رسان

آنکس که من از فراق او گریانم

اورابمن و مرا به او بازرسان

 

با تو...

نمی دانم ابر سپید و سبکبال وجود تو از کدام افق برخاست ...اما میدانم که خزان بودم بهارم کردی ...دشت بودم باغم کردی ،زمینی بودم آسمانی ام کردی .........

و تو ای پرنده زرین بال من

مگذار دمی بی تو بمانم که بی تو بودن ............

نه نباید از بی تو بودن  کلمه ای بر زبان بیاورم که از با تو بودن .......

شیرین ترین کلمات و روح نواز ترین لحظات را میتوان به تصویر کشید.....

 

پرواز

 

در حالی مینویسم که از زیارت حضرت معصومه برگشتم ...از بعد از ظهر ساعت 4 روز جمعه تا صبح ساعت 7 روز یکشنبه...

چه روز عزیزی رو اونجا بودیم ...روز پدر...

روز زیبایی که با زدن نقاره حرم امام رضا(ع) زیباییش دو چندان میشد ...لحظه زیبایی که روبروی ضریح مطهر نشسته بودم و بهترین لحظه رو گذروندم

 .لحظه ای که کاش دوباره تکرار بشه ...

روح تازه

دو روز دیگه کنکور دارم

ولی حس و استرسش رو ندارم

بعد از اینکه از جلسه کنکور برگشتم

میرم زیارت حضرت معصومه (ع).....

شاید که ....

برام دعا کنین

خدایا کمکمون کن تا  قلبمون بتونه همه ی اون بدیهاییی رو که نکرده ولی دیده رو از یاد ببره ..........

خدایا کمکمون کن تا همه چیز به خیر و خوشی بگذره.....

داستان زندگیه همه ی آدمای عاشق

عشق کور شدو دیووانگی همراه آن شد

در زمان های قدیم که هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود فضیلت ها وبدی ها در کنار هم جمع شدند.... ذکاوت گفت: بیایید یک بازی کنیم مانند قایم باشک!!!   دیوانگی فورا گفت: من چشم می گذارم ... واز آن جایی که هیچ کس دوست نداشت دنبال او بگردد ،همه قبول کردند و رفتند تا پنهان شوند.....  لطافت خود را به شاخه ها آویزان کرد...خیانت داخل انبوهی از زباله ها پنهان شد... دروغ گفت:زیر سنگی پنهان می شوم،اما به ته دریا رفت....همه پنهان شدند به غیر از عشق!!چون همه می دانیم که عشق را نمی توان پنهان کرد....وقتی شمارش دیوانگی تمام شد عشق پرید و بین یک بوته گل رز پنهان شد..... دیوانگی اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بئد چون تنبلی اش کرده بود پنهان شودو کم کم همه را پیدا کردجز عشق!!!حسادت در گوش دیوانگی زمزمه کرد که عشق در بوته گل رز است ..دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درختی کند و با شدت و هیجان زیاد در بوته گل رز فرو کرد ...این کار او با صدای ناله ای متوقف شد، عشق از پشت بوته بیرون آمد با دستانش صورتش را گرفته بود، از میان انگشتانش خون بیرون می زد ،آری عشق کور شده بود...دیوانگی گفت :من را ببخش عشق عزیز !چگونه می توانم درمانت کنم؟...عشق گفت: تو نمی توانی مرا درمان کنی اما به خاطر دیوانگی ات باید تا ابد همراه من باشی و راهنمایی ام کنی.....

اینچنین عشق کور شد و دیوانگی همواره کنار آن ماند.

{قشنگه نه؟ این از وبلاگ آرزوخانم انتخاب شده}